عجیب شدن برام روزی که از آسمون پرت شدم تو چرخهی زمان هوا سم بود، آره خوب حواسم بود که الانم بوش تو اتاقمه که خودم چیدم دورم و دیدم دسته خودمه که فردارو کنار زده مقدسه باش انجام دادم کارام و زود پاشدم دورم و دور ریختم و دیدم باید بدوام رو تردمیلِ زمان که بم میگه الان صدی چند میسوزونه مغزم و سوار تا کی رویه بدن هستم و هدر میشم و ثمر یه برگه که فقط از رویه درخت میوفته که اصن به چشم نمیاد خشک میشم و زمینم دلش نمیاد که قورتم بده میگذره ازم تا پودرم بره با باد یه جایه پرت به جایی که ازش در نمیاد سر نه ازش سر نمیاد در از سفر رسیدم طول کشید زیادی تا قد کشیدم مادر چشیدم قبله ۷ ببینم یاد بگیرم بعدشم لابه لاشون علف بچینم تو ۷ روزه هفته با ۷ آسمونه بالا سرم حرف زدم و فهمیدم باس پاشم و بگردم دُمباله روزی که میخوام یه روزی نگاه کردم به خودم دیدم شبیهم یکی دقیقاً جلوم، عجیباً اتفاقایی که تو دنیام پریدن اتفاقی نبودن انگار پدیدن فقط من ندیده بودم همیشه دمباله نتیجه بودم عجب نفهمی بودم بچه یه نقاشی که رنگه خونم کم رنگ شده رو پشته بومم وایسادم و واسهی غروب میخونم چون طلوع میدونم، خوش رنگه ولی... ولی من خواب میمونم...