شهر باد کسل بود و یک نواخت
همنشینش گل نبود که بوی خاکش نم نداشت
من به چشم دیدم جای تبر رو رو ریه هات
قطع میکردن سبز میشد معبد نفرت به جاش
دست رد نزدم به سینه ی کوچه هات
قد بلندم خوردم از همه ی میوه هات اون وقتی
که سوختن توی آفتابت هم لذت داشت
کولر نمی خواست هرکی یه بوم بلند داشت
دوچرخه هات و بلعیدن غولای آهنی
جویی نموند که برم توش واسه ی آب تنی
یادته پاره شد نخ آخرین کاغذ بادم ؟ فهمیدم جز کندن نیست راهی واسه ادامه دادن
شاید بخندن بهم بگن از قشر ضعیفم
بازم فرقی بین پایین و بالات ندیدم تو بهم بگو از بوی نم رو کاهگلای خیست
هنر که مرد موندن فقط عاشقای پیرت آرامشت سادگیته ته کشیده دیگه هنوز ولی بعضی روزا مادر بزرگ پر آش دیگش
توجیه اقتصادیت خوراک روز مره ات زمین تو تشنه است و ابرا هم بد مصب
میخندیدن بهت فقط به جای اشک ریختن تعجبه فصل بهار غنچه هات سبز میشن
اگه یه ماشین زمان میدادن بهم
بر میگشتم اون دوره ای که در خونه هات باز بود چون آقا پلیسه بیدار بود
پلیس شهر وجدانه میگفت بهم بزرگتر اگه نمونه گشنه بچه اش توی گوشه ی شهر نمیکنه دست کج روی خونه من
مهمون من حبیبه حبیبه من طبیبه در خونه رو باز بزار که مرض توی کمینه
طاقتامون طاق میشد روی سقف خونه ها
دل من تنگ میشه مثل همه کوچه هات
گذشته رفته ولی من هنوز طلبکارم
طرف حساب من اون خاک بی حاصله
قاتل جوونه هات فکری که حاکمه
آخ شهر باد آخ شهر باد من
تو صحنه ی تئاتری و من درامتم
تو کوچه ی آشتی کنونت بست میشینم
سراغ دوستم رو من از هر رهگذر میگیرم
اگه عاشقی پدر داشت من بودم که سوختم
تیکه های پاره ی قلبم رو به هم دوختم
زیر لب خوندم