توی زندان پارسایی، جان به جان آفرینش تسلیم است
توی گودال انزوایی، غم نوستالژی سنگین است
درد آنچه برفت، رنگین است
منو بنداز برو بابا ول کن، از خودت حرف داری دل دل کن
آنقدر دانمم که هیچ نیستم
عمرا عشقی اونم نمی دانی (2)
توی زندان پارسایی، جان به جان آفرینش تسلیم است
توی گودال انزوایی، غم نوستالژی سنگین است
درد آنچه برفت، رنگین است (2)
غم چو اهریمنی-ست جان فرسا، توی واکسیل و نقش دژبانی (2)
بر اضافه حقوق شادی کن، آنقدر آنقدر که بتوانی
که یکی هست و هیچ نیست جز او، چون اونم نیست پس کلا هیچی (4)
پس کلا هیچی (...)